تعداد بازدید: ۵۱۷
سراغ هر روستای چابهار که بروید، می‌توانید کسانی را پیدا کنید که شناسنامه ندارند. جنگارک یکی از همان‌هاست. اوضاعش از بقیه بدتر است. محروم اندر محروم
کد خبر: ۸۱۲۳۷
تاریخ انتشار: ۱۲ مهر ۱۳۹۶ - ۱۱:۰۴
روستایی در چابهار؛ مردم بی شناسنامه، بی هویت
به گزارش سرمدنیوز از روزنامه ایران، اینجا هرکه مریض می‌شود، صبر می‌کند؛ فقط صبر. یا خوب می‌شود یا می‌میرد. این، معنی جمله‌ای است که «صدگنج» می‌گوید. زیر سایه درخت چمباتمه زده و وقتی بالا را نگاه می‌کند، گوشه پلک‌ها جوری جمع می‌شوند که خطوط‌شان عمیق‌تر به نظر می‌رسد. صدگنج شاید پیرترین زن روستا باشد، کسی چه می‌داند. خودش هم نمی‌داند. اینجا در «جنگارک» خیلی‌ها نمی‌دانند چقدر عمر دارند. حساب سال‌های رفته، آسان نیست وقتی سجل نداری.

می‌گویند سراغ هر روستای چابهار که بروید، می‌توانید کسانی را پیدا کنید که شناسنامه ندارند. جنگارک یکی از همان‌هاست. اوضاعش از بقیه بدتر است. محروم اندر محروم.

بچه‌ها غریبه‌ها را که از دور می‌بینند، ذوق‌زده می‌شوند. اول دختربچه با لباس نارنجی و مقنعه بلند مشکی، به سمت ماشین می‌دود و به فاصله چند ثانیه، سر و کله بقیه‌شان پیدا می‌شود؛ همگی ریزه و لاغر. دخترها با چشم‌های درخشان که در قاب رنگی شال‌های بلوچی برق می‌زند و پسرها با موهای تراشیده و نگاه‌های دزدکی و خجول. مرد، کیسه پر از موز و بطری‌های آب معدنی را از صندوق عقب ماشین بیرون می‌آورد. بچه‌ها حواس‌شان پی خوراکی می‌رود. می‌گویند اینجا همه بچه‌ها سوء‌تغذیه دارند. خود محلی‌ها، ساکنان روستاهای مجاور، همت می‌کنند و گاهی برایشان میوه و شیر می‌آورند. میوه در جنگارک و خیلی دیگر از روستاهای پیرسهراب، یعنی موز؛ محصول منطقه دشتیاری. زیتون هم هست. البته اینجا بهش می‌گویند زیتون و منظور از آن، میوه‌ای شبیه خربزه است که حالا فصلش نیست.

بچه‌ها چرا توی مدرسه نیستید؟ معلم ندارند. مدرسه جنگارک یک کانکس کوچک است که مثل کوره، داغ می‌شود. معلم هم که باشد، بچه‌ها بیشتر وقت‌ها همان بیرون روی زمین می‌نشینند تا گرما امانشان را نبرد. از مدرسه قبلی، تلی از خاک باقی مانده. خراب شده و فروریخته.

انور یزدان پناه، از معتمدان منطقه، همان‌طور که حواسش هست همه بچه‌ها موز برداشته باشند، از خاطره‌ای می‌گوید که اشکش را درآورده بوده: «یک بار برای بازدید از خانه‌ای مراجعه کرده بودم، دیدم پدر در خانه خوابیده و بغل دستش ۳ تا بچه‌اش خوابیده‌اند. گفتم این‌ها چرا این موقع روز اینجور خوابیده‌اند؟! گفتند این‌ها مریضند، تب دارند. اینجور وقت‌ها کاری از کسی برنمی‌آید. نه بیمه دارند، نه پول و نه شناسنامه. گاهی وضعیت‌شان خیلی دردناک است.» می‌گوید:«خودم پیگیر کار شناسنامه‌های‌شان هستم. اینجا و روستای «عورکی» وضع خیلی خراب است. از بچه کوچک گرفته تا پیرها.»

مثل سلسله است؛ میراثی که از پدر به پسر می‌رسد و به نوه انتقال پیدا می‌کند.

بی‌شناسنامگی، بی‌هویتی. مثل شهداد که خودش فکر می‌کند ۶۰ سالش باید باشد. نه خودش شناسنامه دارد و نه پسرهایش، نوه‌ها هم همین‌طور. اگر پدر شناسنامه نداشته باشد، به بچه‌هایش هم شناسنامه نمی‌دهند. شهداد اسم فامیل ندارد. گرچه نام فامیل همه اهالی روستا، چه شناسنامه‌دار و چه بی‌شناسنامه، «نوحانی» است. اسم قوم‌شان. شهداد برای گرفتن شناسنامه رفته اما جواب نگرفته. نوه‌هایش مدرسه می‌روند. یکی دوتای‌شان کنار او به دیوار گلی تکیه داده‌اند. مردم روستا در گرمای ظهر ترجیح می‌دهند بیرون خانه‌ها در پناه سایه دیوار باشند تا داخل آلونک‌های‌شان که مثل تنور است.

بچه‌های بی‌شناسنامه قبلاً تا سوم راهنمایی می‌توانستند درس بخوانند. حالا طبق توافقی که بین وزارت کشور و آموزش و پرورش شده، کارت حمایتی از بخشداری می‌گیرند و تا دبیرستان هم می‌خوانند. البته اگر قبل از آن به هر دلیل ترک تحصیل نکنند؛ اتفاقی که اینجا اصلاً دور از ذهن نیست؛ مثل «زبیر» که با استعداد بود اما چون شناسنامه نداشت، قید درس را زد. گفت چه فایده که نتوانم دیپلم بگیرم.

گرفتن شناسنامه کار چندان راحتی نیست برای مردمی که حتی پول ندارند فاصله ۴۰، ۵۰ کیلومتری روستای‌شان را تا تنها نمایندگی ثبت احوال که در منطقه «پولان» است طی کنند.

ساعت ۹ و نیم صبح کارشناسی از چابهار به نمایندگی ثبت احوال می‌آید. روزی ۱۲-۱۰ نفر را هم بیشتر پذیرش نمی‌کنند. اهالی روستاهای دهستان پیرسهراب اگر بخواهند برای کاری مثل اقدام برای شناسنامه یا کارت ملی یا هر کار دیگری از این دست مراجعه کنند، باید از شب قبل بروند و آنجا بخوابند تا نوبت بهشان برسد. بارها درخواست کرده‌اند و گفته‌اند که به نمایندگی ثبت احوال نیاز دارند ولی می‌گویند ما فقط این نمایندگی‌ها را به مرکز بخش می‌دهیم.

بعضی‌ها که برای شناسنامه رفته‌اند، بهشان گفته‌اند پاکستانی هستید. می‌گویند ما رنگ پاکستان را هم ندیده‌ایم. اصلاً خیلی‌ها تا همین چابهار هم که ۱۰۰ کیلومتری روستاست، نرفته‌اند چه برسد به پاکستان و افغانستان.

یزدان پناه می‌گوید: «خودمان با خیرها اقدام کرده‌ایم برای اینکه شناسنامه بگیریم برایشان. باید مدارک پدر و مادرشان باشد. کسانی که ندارند به مشکل برمی‌خورد. بعضی‌ها هم شناسنامه شاهی دارند. مدارک‌شان را آماده کرده‌ایم. ثبت احوال می‌بریم می‌گویند این مدارک به دردمان نمی‌خورد. در یک خانواده یک خواهر شناسنامه دارد و ۲ تا برادر ندارند. خیلی اوضاع به هم ریخته است. چون از اول مراجعه نکرده‌اند. بین خودشان ازدواج می‌کنند و ازدواج‌شان جایی ثبت نمی‌شود. خیلی‌ها فارسی بلد نیستند و یکی باید در ثبت احوال همراه‌شان باشد. اما نمی‌گذارند کسی همراهشان باشد چون باید ثابت شود که بلوچ و ایرانی‌اند تا شناسنامه برایشان صادر شود.»

مردم جنگارک فقیرند. به بعضی‌های‌شان گفته‌اند باید آزمایش دی‌ان‌ای انجام دهید. بروید تهران. سر از این حرف‌ها درنمی‌آورند. اصلاً تصوری از این امور ندارند. اداره، شناسنامه، شهر، تهران. بچه‌ها نام تهران را نشنیده‌اند. وقتی ازشان می‌پرسی، می‌دانی تهران کجاست، فکر می‌کنند و بی‌جواب می‌مانند. یکی می‌گوید: «تهران، همان قزوین است؟!» بقیه می‌خندند. «بچه‌ها می‌خواهید چه کاره شوید؟» چند نفر آرام می‌گویند: «معلم.» می‌پرسم: «بچه‌ها می‌دانید شغل من چیست؟» یکی دوباره می‌گوید: «معلم.» تا به حال نه اسم خبرنگار را شنیده‌اند و نه می‌دانند روزنامه چیست ولی وقتی می‌گویم عکس‌تان در روزنامه چاپ می‌شود، می‌خندند و یکی دو نفرشان بالا و پایین می‌پرند و دست‌ها را در هوا تکان می‌دهند.

دخترک با شال آبی و سفید و چشم‌های آرام، اسمش نادیاست. نادیا شناسنامه ندارد. «نادیا چند سالت است؟» نمی‌داند. «دوست‌داری شناسنامه داشته باشی؟» چیزی نمی‌گوید. حالت چشم‌ها جوری است که انگار هیچ تصوری از آینده ندارد.

یعقوب ۲۷ ساله است؛ ۲۷ یا ۲۸، شاید هم ۲۹. چنین چیزی. خودش اینجور می‌گوید. یک بچه دارد؛ سحر. برادرش شناسنامه دارد اما خودش نه. می‌گوید: «اصلاً مراجعه نکرده‌ام برای شناسنامه.» بیکار است.

گلزار چشم‌های سبز روشن دارد. می‌گوید فکر کنم ۲۰ ساله‌ام. او هم شناسنامه ندارد. به خاطر شناسنامه اصلاً مدرسه نرفته. کشاورزی می‌کند. توان نداشته دنبال شناسنامه برود. ازدواج کرده. زنش شناسنامه دارد. می‌داند اگر بچه‌دار شود، به بچه‌اش هم شناسنامه نمی‌دهند.

صالح نوحانی، رئیس شورای ده، عموی گلزار است. می‌گوید: «مؤسسه خیریه‌ای هزینه ثبت احوال و رفت و آمد را متقبل شده اما شورای حل اختلاف خیلی زمان می‌برد. فقط برای یک انحصار وراثت سه ماه طول کشیده. برای یک شناسنامه ۲ بار پاسگاه رفته‌ایم، محضر رفته‌ایم و استشهاد محلی گرفته‌ایم و بارها ثبت احوال رفته‌ایم اما هنوز به نتیجه نرسیده‌ایم.»

بین تمام بی‌شناسنامه‌های روستا، می‌گویند وضعیت الله بخش از همه بدتر است. یکی بلند می‌گوید: «بیچاره دیوانه شده.» دیگری جمله همولایتی‌اش را تصحیح می‌کند: «ناراحتی اعصاب و روان دارد.» ‌الله‌بخش در باریکه راه میان خانه خودش و خانه روبه‌رویی روی زیرانداز حصیری نشسته و کنار دستش یک بطری خالی و یک کتری سوخته دیده می‌شود. توجهی به تازه واردها ندارد.

می‌گویند ۴ تا بچه دارد. آنها هم بی‌شناسنامه. «بیایید خانه‌اش را ببینید. بیچاره هیچ چیز ندارد.» منظور از خانه، آلونکی است که کف‌اش یک حصیر پاره انداخته‌اند و چند تکه رختخواب کهنه گوشه‌اش دیده می‌شود؛ همین. خانه‌های روستا همین شکلی‌اند. یک اتاق. بدون آشپزخانه و توالت.

جنگارک تا پارسال توالت نداشت. از خندق‌هایی که اطراف به چشم می‌خورد به‌عنوان دستشویی استفاده می‌کردند. خیران برای‌شان یک توالت عمومی ساخته‌اند و یک حمام گِلی.

مردم جنگارک بیشترشان بیکارند. یک عده برای ماهیگیری به چابهار و بندرعباس می‌روند. بعضی‌ها مثل کارگر فصلی توی باغ‌های اطراف مشغولند و بعضی‌هم درآمد اندکی از دامداری دارند و یارانه که البته شامل بی‌شناسنامه‌ها نمی‌شود.

 «صدگنج» عصای چوبی را حائل می‌کند و از زمین بلند می‌شود. روبه‌رویش مردی که زانوها را با پارچه بسته و پارچه را پشتش انداخته که پاها جمع بماند؛ تجویزی محلی برای پادرد که خیلی وقت است جانش را به لب رسانده. باز خوب است که زخم نشده، مثل یکی از همولایتی‌هایش که انگشتش زخم شده و افتاد.

صدگنج چیزی به مرد می‌گوید. معنی‌اش این است که «خوب می‌شوی.» بعد چند قدم را به سختی طی می‌کند و یکی از دست‌ها را به کمر می‌زند و چند جمله‌ای به زبان بلوچی می‌گوید. معنی‌اش این است: «حالا که این همه حرف ازمان پرسیدی، کاری هم برایمان می‌کنی یا همه‌اش الکی است؟»

می‌پرسم: «چندتا بچه داری؟» با دست نشان می‌دهد: «۴ تا مرد.» ۶ تا هم دختر دارد. همه را همین جا به دنیا آورده. مثل باقی زن‌های روستا. در جنگارک کسی پیش دکتر و ماما نمی‌رود.

اصلاً تصوری از دکتر و ماما ندارند و به عمرشان دکتر ندیده‌اند. مأمور بهداشت، چرا. همان که گاهی برای واکسن زدن به بچه‌ها می‌آید. خانه بهداشت از روستا خیلی دور است. می‌گویند تا ۲ سال پیش، هرماه یک نفر به‌خاطر مریضی می‌مرد.

جنگارکی‌ها اما صبرشان زیاد است. اینجا هرکه مریض می‌شود، صبر می‌کند؛ فقط صبر. یا خوب می‌شود، یا می‌میرد.
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر: